رونیکارونیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

رونیکا انرژی مثبت مامان و باباش

بابا عمار مامان ماطی رونیکا و کیاشا

دختر. مهربونم

رونیکا مامان تو عزیز منی توقلب مامانی اما جدیدا دخترم خیلی سرت تو‌گوشی هست تو خیلی معصومی خیلی پاکی به داشتنت و بودنت افتخار میکنم بلند بالای بد اخلاق من صبح ها مه میخای بری مدرسه. فوق العاده شلخته  بد اخلاق  عصبی. هستی  بیشتر موقع ها با هم بحث میکنیم اما به محلی که میخای بری تو کوه چندین بار. دست تکون میدی. نگاهم میکنی. بعد با ی سرک درو میبندی و میری با بابا رابطات خیلی خوب شده خدارو شمر. چغولی منو به بابات میکنی قربونت برم من کیاشا هم پسر خوبی ولی عصبیه و دائم منو میزنه میخام برم پیش. رنوانشناس دهترم. از. بزرگی بازوهات خجالت میکشی و لباسهای. کوچولیهای کیاشا...
9 اسفند 1402

Mens

سلام. نازنین دخترم.  چقدر زمان زود میگذره. روزهای بود مه. دلم فرزندی از خداوند طلب می‌کرد و بعد بارداری. و. هرگز باورم نمی‌شود که. موجودی در شکمم و روزی. به بیرون بیاد ولی همه این. روزها. گذشت و چیزهای دیدم که هنوز هم باورش برای من بسیار سخت و سنگین آیت. وای حالا دختر نازنین ما بالغ شده در تاریخ ۸ مرداد ماه ۱۴۰۲ مامان این رو فهمید و به. دختر. نازنینم کوچکش گفت. خیلی خیلی سخت. و سنگین بود هضمش و. برای من. تا کنون هم. هضم نشده اما. خداوند را بخاطر داشتن نازنین و تندرستی همچون تو. سپاسگزارم. مامان مالی عاشقتم دلبرمم💕🙏🏽🌺
21 شهريور 1402

چقدر دلم برای. نوشتن تنگ شده

هی عمر هی. روزها هی ساعتها نمیدونم چرا. اما الان که بعد از متدها اومدم اینجا هس. می‌کنم. که. ثانیه عمر. ساعت هامو ازم دزدیدن اخه اینقدر. تند تند گذشته هی هییییی خدا. تمام وجودم. پر حسرته دخترم. قسگنم. نزدیکه دیگه که امانتتو بهت بدم. این وبلاگی که تپش پر. لحظه هست پر احساسه پر از. تپشه.  جونم. عاشقان خیلی زیاد. نفسمی. بزرگ شدی خانم شدی.   زمانی که برات مینوشتم اغلب اوقات  شب. و آخر شب بوده.  کیاشا. بزرگ شده غر فرو.  دوستاتون نفسهامین خیلی دوستمون دارم ی روزی. باورم نمی‌شود. روزی برسه که با بابا. بمونم. و لطف خدا سامان شد. عشقم شد.   ازدواج کردیم. زندگی کردیم. باورم نمی&zwn...
13 تير 1402

مامان ماطی مینویسه برات

عشق مامان سلام کلی برات نوشتم منتها ثبت نشد شاید اون دلنوشته قبلیم بیشتر از ته دلم بود و الان  حسته شدم از نوشتن اما خیلی وقته که دیر به دیر میام میدونم که حسرت میخورم بعدها که چرا لحظه لحطه ننوشتم اما دخترلم بخدا اینقدر در گیر زمدگی و روزمرگی هستم که واقعا وقت نمیشخ  دلندم مامان خیلی  درگیره خیلی دلم برای بابام تن. میشه هیچ کارشم نمیشه کرد خدا  رحمتش کنه بیشتر وقتها  باهاش حرف میزنم بابا جون خیلی مغرور بود  اخه حس میکنم کل روزهای که من با بابام بودم از صبح تا عصری بوده اینقدر کوتاه کاش قدرشو میدونستم خیلی خیلی  جاش در لحطه لحظهام  خالیه چه میشه کرد این هم بخشی از زندگیه ...
12 خرداد 1399

منو ببخش مامان اینقدر فاصله بین دلنوشتهام و ثبت خاطرات افتاده

😔 عزیز دلم دختر خوبم امروز خانم معلمت پیام فرستاده که خاطات کودکی  بنویسد ..اخه دخترم الان دیگه خانم شده .عاقل شده..و از همه مهمتر باسواد شده...یدفعه دلم واسه وبلاگت تنگ شد و اومدم اینجا...این روزا متاسفانه بیماری کرنا وارد دنیا شده و همه دنیا  گرفتار کرده ...و ماهم شدیدا قرنطینه خانگی هستیم اخه  وظیفه هر پدر و مادری هست که باید از بچهاشون  مراقبت کنن..خلاصه  از اول اسفند تمام مدارس تعطیل شده و تدریس معلم از طریق انلاین هست...وامروز فصل ۱۱ علوم تدریس شد...و باید اولین بیرون امدن دندون...افتادن دندون....واولین کلمه که گفتی...قد و وزن...واولین  شعری که  شما خوندی  بنویسیم باهم...این شده که مامان اومده تج...
14 اسفند 1398

دوستتون دارم کیاشا و رونیکا من

دخترم و پسرم عزمامان دورت بگرده جدیدا همه دغدغت شده اینکه من نمیرم همش میپرسی قول میدی مامان نمیری پیر نشی دورت بگردم نفسسم عمرم جونم عشقم همه کسم ✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ پسر و دختر خشکل من بهمن ۱۳۹۷...
11 بهمن 1397