رونیکارونیکا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

رونیکا انرژی مثبت مامان و باباش

بابا عمار مامان ماطی رونیکا و کیاشا

عزیزم فرشته‌ای کوچولووو میدونم که اومدین مطمئن م

سلام دخترم خشکلم عزیز دلم الان هم تو و هم بابا خابیدن،این ماه کارهای بارداری دوم کردم قرص خوردم سنو کردم، ختم قرآنم که از قبل از تولد تو بود انجام دادم تخمک بالغ دوتا داشتم و سعی کردم کوتاهی نکنم،،، خیلی دلم میخاد. اومده باشین تو دلم. هستین حستو میکنم. نمیدونم چرا، اینقدر مطمئن هستم که اومدم یادداشت کنم،مثل خرداد نود که تو دلم بودی،خیلی دلم میخاد اومده باشین اخه کم حوصله شدم به نسبت پنج سال پیش در ضمن تولدت هم امسال خیلی با شکوه واسه دخترم گرفتمدونفر بهمون اضافه شدن شوهر عمه انیس و یوتاب گلی موزه تو شکم مامانش به امید خدا چند هفته دیگه روی ماهتون میبینیم ایشالا صحیح و سالم باشه،خب دخترکم خشکلم نفسم، از خدا عاجزانه میخام که دوتا گل ...
9 اسفند 1395

بیست دی نو پنج، شب تولدم، اما دلم گریه میخواد

دلم گریه میخواد دلم گرفته  خیلی همیشه عادتداشتم و دارم وقتی غمگین مینویسم اروم میشم. امشب تولدم بود خیلی عالی بود چقدر خوشحال بودی از همین الان داری واسمون برنامه ریزی میکنی، دلم گرفته خدا بخیر بگذرون، نمیدونم چرا،،، الان داشتم با خاله معصومه جان داشتم تایپ میکردیم. بهم گفت که نینی داری تو شکمش اذیت میکنه ی لحظه. به خودم برای نینی دوم فک کردم واقعا سخت بود ی جورای ترسیدم،خیلی الان  ساعت دقیق یک چهل دقیقه هست،خوابی با بابا، شایدم این ناراحتیم خوبی بیش از حد بابا عماره خسته خرد اومد دنبالت از صبح که رفت. ساعت هشت اومد دنبالت رفتین کیک. کلاه.  خریدین لباسشو از خکشوی گرفتین. یکم. کیک خورد.   خسته دوباره. رفت بیرون  جوجه ...
21 دی 1395

تصمیم برای. نینی دوم شایدم سومی،کسی چه میدونه

سلام دلبرم،عزیزم،خشکلم، منو ببخش مامان هنوز نتونستم توی صفحه عکس بزارم اخه بلد نیستم، مامان طلا جونم برات بگه خدارو شکر همه چیز عالی و خوبه انیس عمت هم خدارو شکر داره میره خونه بخت بسلامتی،یلدا عقدشه،خاله معصومه نینی دختر شد اسمش میخوان بزارم یوتاب،واما من مامان این ماه قرص کلومفن خوردم  پنج شب با کلی  استرس اخه هنوز یکم واسم سخته اقدام واسه نینی بعدی نمیدونم چرا اما  دوست داشتم  نینی بعدی دوقلو بشه خودمم هنوز نمیدونم چرا این تصمیم گرفتم، شاید بخاطر این بود که من  جسارت کردم حس قلبم به دکتر گفتم اونم با من موافقت کرد گفت میتونی قرص بخوری یادم سر تو که حامله بشم کلی منتظر موندم که دکتر اجازه داد بهم تقریبا ه...
15 آذر 1395

جدا کردن تخت رونیکا،14/8/95

سم خانم طلا، عزیز دلم،مامانی، جونم برات بگه نفس مامان با بابا تخته جدا کردیم خیلی بهمون سخت گذشت مخصوصاً من و خودت امشب تقریبا پنج شبه جدا ازم میخوابی البته شبا میام بیشتر از بیست بار نگاهت میکنم شب اول و دوم واقعا سخت بود مخصوصا شب دوم انگار ی چیز گم کرده ی حس بغض داشتیم هر دوتاشون میومدی تو بغلم کنار تخت منو بابا  منو بغل میکردی میگفتی دوست دارم مامانی خیلی دلم برات تنگ میشه،دلم ریش ریش میشد اما مامان  این یک قانون غیر از آنکارا که بزرگ شدن جسمت معاویه با بزرگ شدن دنیا و آرزوها تو برام سخته قبولش اما  چاره ای نیست،خوشحالم که هستی،عشقی  جونم،عشقت ی چیز خاص ی جور خاصه که فقط متعلق به تو هست، در ضمن مامان قصد دارم...
20 آبان 1395

اولین روز مهدکودک رونیکا و جدای از من

سلام عروسک،،مامان طلا،،،الان تقریبا سه هفته ای هست که داری به مهد کودک میری،،،روز اول خیلی برام سخت گذشت،،،وقتی خونه نیستی دل و دماغ هیچ کاری ندارم،،، روز اول که با بابابا رفتی برقها هم رفت ی جورای تنهای تو خونه میترسید،،،اما گذشت،،  خدارو شکر خوبی و راه افتادی،،،  
25 مهر 1395

کلی اتفاقهایی خوب

سلام  عزیز دل مامان همین الان خوابت برد،صبح زود بیدار شدی رفتی مهد کودک اتاق بازی بعدش فیلسوفان کلی بهت خوش گذشته،ایشالا همیشه سالم و شاد باشی در کنار بابا و من،جدیدا هر چیزی تو ذهنت میاد اینجوری بیان میکنی،مامان عکس ی چیزی اومد، میگیم چی بهمون میگی چی تو ذهنت گذشته،خیلی وقتها چیزهای خنده داری میاد تو ذهنت،خیلی انرژی داری،ماشالا،هزار ماشالا،مامان تو یکی از خصوصیاتی که دیگه همیشه باهات میمونه خوش قلبی و مهربونیت،چند روز پیش با هم ی کارتون دیدم ی دایناسور بود که با خانواده زندگی میکرد طی ی حادثه از خانواده دور شد و اتفاقهایی زیادی واسش افتاد، با لحظه لحظه  فیلمها اشک مدیریتی،ی موضوع دیگم که خیلی جالب بود و توی خاطرم میمونه عمو ج...
23 تير 1395