نمیدونم چی بنویسم
عزیزم عشم الان که دارم برات مینویسم عزیزم کپ انداختمروی دستام دارم برات لالایی میخونم ئکه خوابت ببره چقدر زود گذشت دوران انتظارت دوران حاملگییت و به دنیا اومدنت دوست دارم با تمام وجودم الان بابایی داره روی پاهاش تکونت میده وپیس پیس میکنه مه خوابت ببره .
عزیزم الان از خونه مامان جون نسترن اودیم عمه شرینی هم بود اونجا که بودم یاد شبی اوفتادم که فرداش قرار بود به دنیا بیایی وای که چه شبی بود پر از استرس . هیجان.ترس. و...... مامان جون خاله مریم حاله معصومه خاله زهرا همه خونون بودن که فرداش تو میخواستی به ما بپیوندی تا صبح خوابم نبرد ولی بابای خوابربود صبح زود بیدار شدم من که خوابم نبرده بود ولی خوب بازم نفر اول بیدار شدم میخواستم طبق معمول توی اشپز خونه روی صندلی نماز بخونم که احساس کردم مامان بیدار میشه جا نمازو برداشتم رفت توی اتاق بی سرو صدا نماز خوندم واشک میریختم بی صدا فریاد میزدم وسلامتیتو از خدا می خواستم واشک میریختم که بابا بیدار نشه بعد دیدیم مامان جون بیدار شد وداره دنبال جا نماز وچادر میگرده که نماز بخونه و خلاصه منم از خدا خواسته زود بیدار شدم ورفتم پیش مامانم و اب گذاشتم برای چایی صبحانه وبعدم یواش یواش همه بیدار شدن برای صبحانه ویواش یواش حرکت کردیم که بریم لباس تاپ پوشیده بودم این مظفر شده بودم به زور تاپه بالای نافم بود هر چی خاله مریم گفت عکس بگیر عین خلا لجبازی کردم ولی حالا دلم خیلی میسوزه که چرا توی حاملگیم عکس زیاد ندارم خلاصه حرکت کردیم وقبل از حرکتم وضو گرفتم به نیت سلامتیت وکیفتوکه روز تولد حضرت محمد چیده بودم روی دوش گذاشتم وحرکت کردیم راستی عزیزکم الان چند دقیقه ای هست که دو ماه شدی عزیم دورت بگردم بقیش بازم میام مینویسم