رونیکارونیکا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

رونیکا انرژی مثبت مامان و باباش

بابا عمار مامان ماطی رونیکا و کیاشا

عروسکم مینویسم برات

1391/1/25 11:56
نویسنده : فاطیما
328 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم الان که دارم مینویسم بابا عمار توی اتاق داره کارهای عقب افتادشو انجام میده ای جانم عزیزم ارز طرفی برات خوشحالم واز طرفی ناراحت خوشحالم که داری بزرگ میشی وامرزو سه ماهه  شدی واز طرفی خیلی خیلی ناراحتم که فردا باید امپول درد ناکتو بزنی من نمی خوام شاهد گریهات باشم نمی خوام شاهد دردت باشم ول دوستسی خاله خرسی هست  دوست داشتنم عروسک مامان الان ساعت نزدیکهای  ١١:٣٠ هست وشما در خواب نازی فدای تو عزیزم هیچ وقط فراموش نمیکنم اون روزی که  داشتم به هوش میومدم بعد از به دنیا اودنت  نمی دونستم که چرا اون موقعه یعنی ساعت ١٠:٣٠ روز ٢٥ بهمن توی ریکاوری برای چی دارم درد میکشم اصلا چرا من عمل شدم که با درد زیاد زیاد زیادددددددددد اونجام که یواش یواش به یا اوردم که سزارین شدم عزیزم خیلی خیلی بیتاب بودم اول بدونم که سالمی وبعدش چه شکلی هستی نمیونستم که کسی دیده تو رو یا هنوز نه نمیدونستم که عمل چقدر طول کشیده الان بیرون اتاق عمل چه خبره خیلی دلم میخواست که هر چه شریع تر جواب سوالهاموبدونم  از طرفی هم اینقدر درد داشتم که نمی تونستم چشمامو باز کنم فکرشو کن تو رو از  یه جای نهایتا ٢٠ سانی بیرون اورده بودن ار توی شکمم دلم برات میسوخت همش میگفتم اگه عزیزم خواب باشه بیارنش به دنیا حتما خیلی میترسه منم که بی هوشم استقبال نمی کنم نازش نمیکنم بهش خوش امدی با بوسهام با قلب پر از عشقم نمی گم خیلی ناراحت بودم همش میگفتم به خاطر خود خواهیم عزیزمو یه دفعه از جای گرم وامن یه دفعه میارن یه جای سرد سرما نخوره ای جانم................

مامانی دیگخ تقریبا هوش یار شده بودم که صدا کردن فاطمه منم با چشمهای خیلی خیلی بسته جواب دادم اونجا درد از یه طرف صرو صدای پرسنل  بیهوشی که تقریبا ١٥ نفری میشدن از یه طرف استرس از یه طرف پایان انتظار از یه طرف  وبازم درد از یه طرف داشت دیونم میکرد دوست داشتم زود تر بابا ومامانو ومعصومه  خاله وصد البته عزیزم ببینم که من اماده کرد بعد از تقریبا ١ ساعتونیم ریکاوری وارد بخش کنن که با این حال پر درد گفتن از روی تخت اتاق عملی که خودم به وق تو با خنده خوابیده بودم با درد فراوون حالت کش کش وارد یه تخت دیگه بشم برم بخش با گریه گریه گریه گریه وار اون تخت شدم وهمش هی میگفتن خانم زود تر بازم مریض داریم من اشک میریختم ومیگفتم ترو خدا کمکم کنید تا میخواستن کمک کنن میگفتم نمیخوات خودم بلند میشم واونها هم میگفتن زود منم میگفتم تر خدا بهم فرصت بدید و و وقتی تقریبا رفتم روی اون تخت  یه اقایی که دایی هاشم سال قبل به خاطر بینی که عمل کرده بود اورد منو منم هی دستشو میگرفتم میگفتم با تخت مندرهی اتاق بخش عملو باز نکن جون مادرت که بهم گفت قسم جون مامانو نده (با خنده) که وارد بخش انتظار شدم که بابای زود دوید جلوم چون از خیای قبل سفارش کرده بودم منو به ارومی بیارن وتو یعنی بابا کمک کنی بهشون که من درد نکشم وقتی بابایی رو دیدم برای یه لحظه دردهامو فراموش کردم که با بغض خیلی زیاد دوباره درد گفت کجا من کنارتم وامااااااااااااااااااااااااااااااااا....................................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)