رونیکارونیکا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

رونیکا انرژی مثبت مامان و باباش

بابا عمار مامان ماطی رونیکا و کیاشا

مامان منتظره ته دلم گه که اومدی..........

سلاممممممممممم مامان خوبینفس مامان مامان خیلی منتظره اخ نهایتا تا هفه دیگه مشخص میشه ابایی که خیلی دلش میخواد که تو اومده باشی پیشمون همش میگه بیبی کی میزاری عزیز مامان بابارو دلسرد وناراحت نکن هنوز نیمده عاشقانه دوست داره  دیروز شکم مامانئبوسیده سلام کرده بهت نا امیدش نکن ...
21 خرداد 1390

بدون عنوان

شللللللللللام مامانی خوبی نففسس مامان  مامان یروز ودیشب شدددا زیر دلش درد گرفتهه بود من که میدونم تو نفسم  شک نارم امدی توی دل مامانی عزیزم مامان امرووز واسه همه اونهای ه منتظر هستن دعا کمیکنه و من امروز ٢١ هزار صلواتو واسه وجود نینیهای نارز ونینیهای ناز خودم بداشتم کهایشالا تو توی دل مامان باشی گلم امروز اگ اشتتباه نکنکم ٦ رجب هست وباید تا ١٢ روز دیگه این صلواتهارو مامانی بفرسته عزیز دل مامانی وبابای بابا رو با اومدنت توی این ماه خوشحال وبابای واقعی توی روز پدر کن خوب بابا خیلی خوشحال میشه گلم بابای رو بابا کن توی روز پدر خواهش میکنم ...
19 خرداد 1390

بدون عنوان

شلاممممممم مامانی خوبی عزیزم چه خبرا مامان از بهشت دیشب خوب خوابیدی عزیزم توی نفسم هی داری زیر دل مامانو گاز میگیری تازگیها یه چیزی رو زیر دلم احساس میکنم میدونم که داری جای خودتو درست میکنی که خودتم بیای توی وجودم عزیز مامان به هیچ عنوان نمیزارم واین اجازرو بهت نمیدم که منو قال بزاری...... عزیزم ا ماه رجبه من میدونم که تا رمضون پیش مامانی خودم میدونم مان واست نزر کرده که یا اول شعبان یا اول رمضون واسط اش رشته درست کنم مامانو ناامید نکن . راستی نفسم دیروز که بابایی داز سر کار رفتیم خونه بابایی رو کرد بهم گت نینی امد دیگه اجازه نمیدم فست فود و....... بخوری تا شش سال گفتم چرا تا شش سال گفت چون نینی جون که اومد نه ماه تو شک...
18 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام سلام سلام عزیزم میدونم صدامو میشنوی منو وبابایی رو میبینی ومیدونم که مخوای بیای پیشمون من دلتنگتم منم دوست دارم بیای پیشمون همیشه فکر میکردم تا من بخوام میای ولی اینجوری نشد چون خدا نده هاشو بهتر ا خودشون میشناسه چون اونجوری قدر نفسمو نمی دونستم ولی حالا بیصبرانه منتظرتیم ومیدونم یین دارم  داری میایی پیش مامی وبابایی راستی بابایی خیلی بامزهاست نمیدونم تو شکل بابا تپل میشی یا مثل مامان .... وای که خدا چقدر بزرگی دیشب که بابایی خوابیده بود من خوابم نمیبرد وطبق معمول اجازه هم نمیده که من از پیش برم  خوب چکار باید میکردم منم بی سرو صدا توی تاریکی توی سکوت به عزیزم فکر میکردم عزیزم من تورو به خدا سپردم چون میدونم اون...
17 خرداد 1390