نینی نازم اومده تو دل مامانش خدایا شکر
سلامممممممم قربونت برم که دلمو شاد کردی عزیز دلم میدونم که باید زود تر میومدم واسط مینوشتم خدایا مرسی حدایا ممنون زبان قاصره از شکرت نینی نازم روز ٢٧ /٣ /٩ بود تصمیم گرفتیم که بریم خارج از شهر با خاله سمیه اینا که رفتم جای خوب گیرمون نیومد وخرد وخسته اومدم تو پارک بسا پهن کردیم نشستیم وخسته نهار خوردیم وساعت ٣ یا ٤ بود جمع کردیم به سمت خونه توی راه خاله سمیه گف که ما منتظرتونیم بیای خونمون اخه بابایی میخواست بره ختم عموی دوستش با عمو..... خلاصه من کلی قرقر کردم.. وبابیی هم چیزی نگفت یه استراحتکی کردیم عمو عماد زنگ زد که اماده باش بریم بابایی هم اماده شد رفت متم طبق معمول رفتم لم دادم روی مبل بابایی زودی برگشت یه کم ا...
نویسنده :
فاطیما
12:29