نینی نازم اومده تو دل مامانش خدایا شکر

سلامممممممم قربونت برم که دلمو شاد کردی

عزیز دلم میدونم که باید زود تر میومدم واسط مینوشتم خدایا مرسی حدایا ممنون زبان قاصره از شکرت

نینی نازم روز ٢٧ /٣ /٩ بود تصمیم گرفتیم که بریم خارج از شهر با خاله سمیه اینا که رفتم جای خوب گیرمون نیومد وخرد وخسته اومدم تو پارک بسا پهن کردیم نشستیم وخسته نهار خوردیم وساعت ٣ یا ٤ بود جمع کردیم به سمت خونه توی راه خاله سمیه گف که ما منتظرتونیم بیای خونمون اخه بابایی میخواست بره ختم عموی دوستش با عمو.....

خلاصه من کلی قرقر کردم.. وبابیی هم چیزی نگفت یه استراحتکی کردیم عمو عماد زنگ زد که اماده باش بریم  بابایی هم اماده شد رفت متم طبق معمول رفتم لم دادم  روی مبل بابایی زودی برگشت یه کم استراحت کرد وبعد رفتیم خونه خاله سمیه اینا هنونه خوردیم و.....  من به اصرلر زیاد به خاله گفتم بیبی بزار وانوم قبول کرد من رفتم یه بیبی گرفتم اولین بار بود که بابایی با من میومد توی دارو خونه ومن بیبی میخریدم وکنارم بود نمیدونم ولی اینوبه فال نیک گرفتم....

رفتم خونه داشتم وسایلو جمع میکردم نهار فردارو درست میکردم که تلفن بابایی زنگ خورد عمو احم شوهر خاله سمیه بود که گفت خانومش کارم داره گفتم زنگ بزنه خونه زنگ زدد....

بله بیبی دو خط شده بود یعنی که نینی اومده بود کلی خوشحال اومده بود تو دل مامانش خدا یا چقدر خوشحال شدم ... وکلی هم گریه کردم ماز میخونم واشک میریختم هم خوشحال بودم وهم نگران واسه خودم اخه با هم گذاشته بودیم یعنی میشد منم دو خطه بشه نمازوخوندم ویواشکی بیبی رو برداشتم ورفتم دستشویی ویواشکی اوردمش گذاشتمش لو باید دو دقیقه صبر میکردم دل تو دلم نبود پنجاتا صلوات نزر کردم وفرستادم که دیدم بابایی بیبی رو قاپید وداره هی چشماشو گرد وکوچک میه هی ماره جلو چشاش هی دورش میکنه که جیغ زد دوخطه نیمدونم چیشد انگار زمان متوقف شد زمان ایستاد که به خودم اومدم واشک میریختم وهر دو سجده شکر به جا اوردیم وخوشحال شدیم بازم مرسی خدایا چه جوری ازت تشکر کنم مرسی ...

بعد زنگ زدم به سمیه وگفتم منم /دو خطم که کلی خوشحال شد وگفت بهتری زمان زندگیمه ومیگفت از بس خوشحال شده میترسه واسه نینی... ای جانم مرسی خدا دل همه دوستامو خوشحال کن دل همه منتظرارو.....