رونیکارونیکا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

رونیکا انرژی مثبت مامان و باباش

بابا عمار مامان ماطی رونیکا و کیاشا

بدون عنوان

عزیزم بازم ببخشید که دیر دیر مینویسم برات اخه خودت خیلی کار واسم جور میکنی قربونت برم عزیزم سه هفته پیش بود جمعه بود خونه احمدینا بودیم که دیدیم خودت شیشتو گرفتی وشیر می خوری الان درست 10 روزه که اسهال داری هی خوب میشی هی دوباره بد..................... عزیزم بعضی از تاریخهارو که یادم مینویسم که یادم نره اولین خنده بلندت دو هفته پیش بود اخرای اردیبهشت بود میشه هفته دوازدهمت
10 خرداد 1391

خدا جونم سلام

خدایا هر بار که مطالب قبلیمو میخونم دلم میلرزه خدایا خیلی خیلی بزرگی با هر بار نفس کشیدنم شکر هر رونیکا رو میبینم غرق  فکر وشکر وتفکر میشم خدایا ماچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ خیلی دوست دارممممممممممممممممممممممممم ...
31 فروردين 1391

اخر انتظار نه ماهه

عزیزم  منوکه  داشتن میبرن که وارد بخش بشم از خانمی که کارهای قبل از عملمو انجام داده بود   سوال کردم ترو خدا بچم سالمه کسی جواب نداد دوباره پرسیدم بازم جواب نداد داشت فکرهای بیهوده میومد سراغم که برای بار سومم با سدای بلند و بغض پرسیدم بچممممممممممم سالمه که یه دفعه جواب داد اره اره اره یه دختر بامزه گرسنه که منتظ مامانشه دیگه خیلی بیتاب دیدنت بودم که منو وارد بخش کردن واز چیزی که تو مدت بارداری ازش میترسیدم سرم اومد ..................... بله رونیکا مامان مامانوبا تختش کوبوندن توی دیوار که من با دادم تمام بخش رو گذاشتم روی سرم ولی عیبی ناره چون ارزشش داشت چند ثانیه بعد ..................................... ...
25 فروردين 1391

عروسکم مینویسم برات

عزیزم الان که دارم مینویسم بابا عمار توی اتاق داره کارهای عقب افتادشو انجام میده ای جانم عزیزم ارز طرفی برات خوشحالم واز طرفی ناراحت خوشحالم که داری بزرگ میشی وامرزو سه ماهه  شدی واز طرفی خیلی خیلی ناراحتم که فردا باید امپول درد ناکتو بزنی من نمی خوام شاهد گریهات باشم نمی خوام شاهد دردت باشم ول دوستسی خاله خرسی هست  دوست داشتنم عروسک مامان الان ساعت نزدیکهای  ١١:٣٠ هست وشما در خواب نازی فدای تو عزیزم هیچ وقط فراموش نمیکنم اون روزی که  داشتم به هوش میومدم بعد از به دنیا اودنت  نمی دونستم که چرا اون موقعه یعنی ساعت ١٠:٣٠ روز ٢٥ بهمن توی ریکاوری برای چی دارم درد میکشم اصلا چرا من عمل شدم که با درد زیاد زیاد زیادددد...
25 فروردين 1391

نمیدونم چی بنویسم

عزیزم عشم الان که دارم برات مینویسم عزیزم کپ  انداختمروی دستام دارم برات لالایی میخونم ئکه خوابت ببره  چقدر زود گذشت دوران انتظارت دوران حاملگییت و به دنیا اومدنت دوست دارم با تمام وجودم الان بابایی داره روی پاهاش تکونت میده وپیس پیس میکنه مه خوابت ببره . عزیزم الان از خونه مامان جون نسترن اودیم عمه شرینی هم بود اونجا که بودم یاد شبی اوفتادم که فرداش قرار بود به دنیا بیایی وای که چه شبی بود پر از استرس . هیجان.ترس. و...... مامان جون  خاله مریم حاله معصومه خاله زهرا  همه خونون بودن که فرداش تو میخواستی به ما بپیوندی تا صبح خوابم نبرد ولی بابای خوابربود صبح زود بیدار شدم من که خوابم نبرده بود ولی خوب بازم نفر اول بیدار شد...
25 فروردين 1391

بدون عنوان

http://130.0.img98.net/out.php/i278280_ronika1.jpg http://www.upload.ninifa.com/images/xilfhukx0b5623p2wc3.jpg http://www.upload.ninifa.com/images/9zn2zttqn9lpipnstow.jpg http://www.upload.ninifa.com/images/bq10paacbmuuzdjd8ki8.jpg ...
17 فروردين 1391

از خدا به خاطر تو تشکر میکنم نازنینم

عزیز مامان . مامانو ببخش که خیلی وقته واسه گل وجودم ننوشتم اخه حال مامان اولاش زیاد خوب نبود بعدم که ویار مامان خوب شد تنبلی اومد سراغم ولی حالا اومدم که واسه عزیزم بنویسم عزیزم فکرشم نمی کردم که تو یه دخمل باشی ولی اره عزیزم تو یه دخمل ناز نازی شدی جانم خاله سمیه هم دخملی داره عزیزای من ایشالا بی حساب پیش دقیقا ٨ هفته دیگه روی زیبای شما رو میبینیم وای خدا این زمان زود زود وبه خیر بگذره واسه همه مامانا واسه سمیه ومنم زود وبه خیر بگزره واسه همه مامانای منتظر دعا فراموشت نشه گلبرگمممممممممممممممممممم بازم مییام  مامانی دعا کن که زود باشه زمان بعیی بووووووووووووووووووسسسس ...
29 آذر 1390