بیست دی نو پنج، شب تولدم، اما دلم گریه میخواد
دلم گریه میخواد دلم گرفته خیلی همیشه عادتداشتم و دارم وقتی غمگین مینویسم اروم میشم. امشب تولدم بود خیلی عالی بود چقدر خوشحال بودی از همین الان داری واسمون برنامه ریزی میکنی، دلم گرفته خدا بخیر بگذرون، نمیدونم چرا،،، الان داشتم با خاله معصومه جان داشتم تایپ میکردیم. بهم گفت که نینی داری تو شکمش اذیت میکنه ی لحظه. به خودم برای نینی دوم فک کردم واقعا سخت بود ی جورای ترسیدم،خیلی الان ساعت دقیق یک چهل دقیقه هست،خوابی با بابا، شایدم این ناراحتیم خوبی بیش از حد بابا عماره خسته خرد اومد دنبالت از صبح که رفت. ساعت هشت اومد دنبالت رفتین کیک. کلاه. خریدین لباسشو از خکشوی گرفتین. یکم. کیک خورد. خسته دوباره. رفت بیرون جوجه خرید. به. خاله سمیه. عمو احمدی گفت اومدن واسم ادکلن خرید الهی. بمیرم که ادکلن خریده بود اما زیاد تحویلش نگرفتم نمیدونم چرا این رفتار کردم بهش گفتم بد نیست ناراحت شد گفت کاش برده بودم با هم خرید میکردیم. به عمه انیس زنگ زده بود پرسیده بود اسم ادکلن چون من گفته بودم چند مدت پیش. ادکلن عمه مارک منه الهی قربونت برم همه هستیم ای خدا به حق همه نعمتها و بزرگی عشقم. هميشه سالم نگهدارش باش و همچنین تو نمیدونم چرا. با وجودی که الان کنارم خوابیده اما اینقدر دلم براش تنگه خیلی دوسش دارم خیلی امشب حالم گرفته. همش داره اشک از چشماش میاد نمیدونم چرا اینقدر حالم ی دفعه ای بد شد،خدایا شکرت برای همه نعمتها امین شکر